سلام
وبلاگت خيلي غمناکه
دستم نه اما دلم به هنگام نوشتن نام تو مي لرزد ....نمي دانم چرا وقتي به عکس سياه و سفيد اين قاب طاقچه نشين نگاه مي کنم پرده ي لرزاني از باران و نمک چهره ي تو را هاشور مي زند...وقتي دوباره آمدي باقيش را برايت مي خوانم !
يادم بماند.
نمي داني چقد دلتنگم ! خيلي دادرس است بخدا ، مطلبت
چه دردي دارد غصه خوردن وننوشتن !
چه ميکند دست لجبازي ام با من !
امروز دلتنگ دانه ي سيبي بودم که سال هاست براي روييدنش ارزو ميکنم...
سال ها در پيکر خاک...ايا دانستي در بر کدامين ابر عشق روز ها را سپري کردي بي انکه بداني از کدامين درخت جدا فتادي...
نازنينم...