سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























دانه سیب

حال امروزم خاطره‌ای را در ذهنم زنده کرد. خاطره‌ای که اندیشیدن به آن دل تنگم می‌کند. انگار که ایستاده‌ام در حیاط حرم مطهر علوی. روحانی کاروان مشغول خواندن زیارت امین الله است و من نگاه همیشه حیرانم را به دور و برم می‌دوزم. کبوتری که جلد حرم است روی یکی از ناودان‌های حرم تنها نشسته و من مات غم تنهایی او می‌شوم. چقدر تنهایی او برای من آشناست. احساس می‌کنم مثل من غمی نهفته دارد از زمانه، از روزگار و از نامردمی‌ها. به حال او غبطه می‌خورم. کبوتر هر‌گاه که دلش بگیرد می‌آید اینجا زیر ناودان طلا دعایی می‌کند که می‌گویند زیر آن هر دعای خیری مستجاب می‌شود؛ دعای آدم‌های بیچاره‌ای مثل من.

کبوتر، هر‌گاه نیاز به آرامش داشته باشد می‌آید اینجا زیر ایوانی که به اندازه آسمان آبی وسعت دارد. اما انگار خجالت می‌کشم به این کبوتر آرام غبطه بخورم. خجالت می‌کشم از اینکه گاهی وقت‌ها که پر وبالم خاکی گناه می‌شود بیایم و زیر آسمان این آستان بال‌هایم را بشویم و دوباره خاکی کنم و دوباره‌ها... تکرار شوند و من هر روز شرمنده‌تر از دیروز بازگردم. غرق افکارم شده‌ام که ناگهان صحنه‌ای دوباره نگاه حیران مرا به خود جلب می‌کند. انگار سیدی با لباس مندرس و عصا به دست از صحن شیخ طوسی وارد می‌شود. سید انگار اختیار سر و گردنش را ندارد؛ دست و پا‌هایش رعشه دارند. به سمت جلو می‌رود اما سر و گردنش هی تکان می‌خورد. نمی‌دانم بیماریش چیست اما احساس می‌کنم چقدر به هم شباهت داریم! علم زیست‌شناسی معتقد است که مخچه وظیفه تعادل حرکات بدن را به عهده دارد. نمی‌دانم کدام اندام روح من وظیفه تعادل روح مرا به عهده گرفته اما می‌دانم گاهی وقت‌ها بد جور نفس اماره‌ام اختیار دست و پا و سر و گردنم را به عهده می‌گیرد. گاهی وقت‌ها بد جور حواسم از مسیری که انتخاب کرده‌ام پرت می‌شود. دوباره یادم می‌آید که وجه اشتراک دیگری هم با این سید دارم. یادم می‌آید که به سبب، شاید هم به نسب، منتسب باشم به مادری که تمام دنیا را مادری می‌کند.

بی‌بی‌جان می‌خواهم چیزی بگویم! دوباره برایم مادری می‌کنی؟ اینجا که آمده‌ام از پدر خجالت می‌کشم که بگویم شفاعتم کند دستم را بگیرد و حمایتم کند. آخر فرزندان ناخلف گاهی وقت‌ها بد جور کمر پدر را می‌شکنند.‌ای کاش به پدر سفارش مرا می‌کردی و می‌گفتی مواظب من باشد وقتی که دام‌های زندگی راه مرا برای رسیدن به کمال سخت می‌کنند. آخر می‌ترسم از دزدی که پای درخت، میوه زندگی‌ام را از دستم بگیرد. 

 

 


نوشته شده در جمعه 92/7/26ساعت 7:55 عصر توسط دانه سیب نظرات ( ) |


Design By : Pichak