عشق تا بر دل بيچاره فروريختني است
دل اگر کوه ! به يکباره فروريختني است
خشت بر خشت براي چه بهم بگذارم ؟
من که مي دانم ، ديواره فروريختني است
آسماني شدن از خاک بريدن مي خواست
بي سبب نيست که فواره فروريختني است
از زليخاي درونت بگريز اي يوسف !
شرم اين پيرهن پاره فروريختني است
هنر آن است که عکس تو بيافتد در ماه
ماه در آب که همواره فروريختني است
فاضل نظري