دانه سیب
نشسته ام در صحن جامع رضوی ؛ روبه روی دفترامور گمشدگان و پیدا شدگان . مشغول خواندن زیارتنامه هستم که ناگهان دختر بچه ای سه – چهار ساله دست در دست خدام حرم ،پا برهنه و گریه کنان به سمت درب دفتر می رود. آن قدر گریه می کند که گویی تمام هستی اش را گم کرده و مدام دایی اش را صدا می زند. لحظه ای به کوچکی غم دخترک خندیدم . دختر بچه آرام و قرار نداشت و مانند پرنده ای اسیر که انگار آسمان را گم کرده باشد خود را به درو دیوار می زد ومی گریست . اما حالا من به دخترک غبطه می خورم او می داند که گم شده ، گریه می کند و ابایی از گریستن ندارد ، برای پیدا کردن دایی اش حاضر است دست به هر کاری بزند. از پشت شیشه صحنه را دنبال می کنم : دفتر پر است از انواع عروسک های خوشگل و اسباب بازی های زیبا . هر چه برایش عروسک می آورند که آرامش کنند اما انگار دل بی قرار دخترک آرام نمی شود و من همچنان غبطه می خورم به حال جستجو گر دختر بچه ای که با سن کوچکش معلم من است. ای کاش ذره ای معرفت داشتم . ! خدایا دیر گاهی است که گم شده ام اما آن قدر غافلم که نمی دانم کجا بروم . خدایا نمی دانم دفتر امور گم شدگان تو کجاست اما به فرشته هایت بگوکه اگر مرا یافتند ، به دفتر امانات امام رضا (ع) تحویل دهند. مولا جان ! ما بچه شیعه ها 1400 سال و اندی است که گوش به حرف شما ندادیم ، دستمان را از دست قرآن و اهل بیت بیرون کشیدیم نمی دانستیم این طور گم می شویم اما حالا بد جور گرفتار شده ایم .اسباب بازی های خوشگل دنیا را دستمان دادندو ما یادمان رفت گم شدیم . مولا جان ! بلد نبودیم دنبال شما بگردیم ، بلد نبودیم به دفتر گم شدگان حریم شما مراجعه کنیم اما حالا که در حریم تان آمده ایم ؛ شما ما را پیدا کن . ما هنوز هم بچه های بازیگوش حریم شماییم آقا جان !
Design By : Pichak |