دانه سیب
نمی دانم چگونه بنویسم . خجالت می کشم بنویسم که برای خرید عید راهی بازار شده ام . با چشم هایم دنبال می کنم قیمت های نوشته شده ی درون ویترین مغازه ها را . قیمت هایی که آدم دلش می خواهد توی ویترین هیچ مغازه ای نوشته نمی شد. خسته و کوفته از قدم زدن در بازار می رسم جلوی نانوایی که همه صف کشیده اند و می خواهند نان بخرند . دستم رافرو می برم داخل کیف پولم و مثل قدیم ترها که وقتی بچه بودم پول نان را که مادر دستمان می داد محکم می گرفتم توی مشتم و می روم آخر صف نانوایی می ایستم . می پرسم : - خانم قیمت نان سنگک چند است ؟ به سردی پاسخم را می دهد : 600 تومن ! مشتم را باز می کنم . به هزاری توی دستم خیره می شوم .سبزی این هزاری مرا با خود می برد به سبزی گلدان خانه ای که هر روز پدر خانواده با ترس و دلهره دستش را برای دادن پول نان در جیبش فرو می کند ! صاحب این خانه نمی شناسم اما اندوهپدری از لباس های بهاری نشده فرزندانش از دور نمایان است. دوباره خجالت می کشم از این که توی صف نان سنگک ایستاده ام اما انگار صدایی می پرسد : خانم چند تا نون می خوای ؟ هزاری ام را که می دهم یک نان سنگک گرم می گذارد روبه رویم . آن قدر از خریدهایم شرمنده شده ام که یادم می رود باقی پولم را بردارم که ناگهان با صدای خانمی که بعد از من داشت نانش را برمی داشت به خودم می آیم اما ناگهان چشمم می خورد به چهره کودک عروسک فروش ساده پوشی که با چهره ی رنگ پریده اش بوی نان را دنبال می کند حسابی گیج شده ام اما کودک به راه خود ادامه می دهد. در میان آن همه شلوغی می دوم تا به آن کودک عروسک فروش برسم که ناگهان مردی با یک کیف چرمی و کت و شلواری مرتب و اتو کشیده راهم را سد می کند. دوباره گیج شده ام که راهی از میان جمعیت پیدا کنم که ناگهان آن مرد دوباره می گوید: خانم حواستون کجاست ؟! هاج و واج به اطرافم نگاهی می اندازم. صدای تلویزیون مغازه ای در نزدیکی رشته افکارم پاره می کند. صدای چند تا از مسئولین مملکتی است در مجلس که با هم مشغول بحث و جدل هستند ! دوباره خجالت می کشم اما...
Design By : Pichak |