دانه سیب
چند روزی است هوای خانه ما ابری است. مادرم که بیمار میشود انگار تمام دنیا روی سرم خراب میشود. انگار آسمانها و زمین بغض میکنند؛ اما امروز خوشحالم؛ انگار حال مادرم بهتر است. مادر خانهما امروز صبح که از بستر برخاست، مثل روزهای دیگر که سلامت بود صدایم کرد، مرا به حمام برد و موهایم را شانه کشید. امروز گیسهایم را محکم تر میبافت. با خوشحالی هر چه تمام تر به آینه و به موهایم نگاه میکردم که لحظه ای متوجه چشمهای اشک آلود مادرم در پشت سرم شدم. احساس کردم دلم خالی شد. مادرم اما وقتی گیس موهایم را محکم میکرد آهسته ناله ای میکرد. نمیدانم علتش چه بود سرم را که به عقب برمی گرداندم لبخند ملیحی بر چهرهاش نمایان میشد. این اتفاق چندین بار تکرار شد. نمی دانم چرا این لبخندها دلم را میلرزانند. مادر که میخندد انگار تمام دنیا میخندد اما نفهمیدم علت گریههای پنهانیش چه بود؟ هنوز هم نمیدانم نالههای آهسته مادرم برای چه بود. حسن گفته بود مادر را آن روز توی کوچه سیلی زدند ودرب حیاط به پهلوی مادر اصابت کرده؛ اما هنوز هم نمیدانم چرا مادرم این قدر عمیق و معنادار لبخند میزند. همیشه آرزو میکنم کاش گیس موهایم زودتر باز شود و دوباره مادرم موهایم را ببافد. نمیدانم چرا امروز مادر این قدر موهایم را محکم بافت؟ شاید چند روزی قصد استراحت دارد! مادر امروز چیزهایی به من گفت که هیچ گاه نگفته بود. به من سفارش برادرم حسین را کرد. نمیدانم چرا این سفارش را کرد. آخر من که همیشه مواظب حسین هستم! بقچه ای را از گنجه بیرون کشید و به من داد. درون بقچه چهار لباس بود. او گفت این لباسها را خداوند از بهشت برای من و پدرت و حسن و حسین فرستاده. سوالی که ذهن مرا به خود مشغول کرده این است که چرا لباس حسین از همه لباسها کهنه تر است؟ به من گفت هرگاه برادرت از تو لباس کهنه طلب کرد مبادا که فراموش کنی به جای من بر حنجرش بوسه بزنی. مادرم اما لباس زنانه ای که در بقچه بود را برداشت و به حمام رفت. بقچه را در بغلم محکم گرفتهام و می بویم انگار مادرم هم امروز بوی این لباسها را گرفته است!... می خواهم چیزی به مادرم بگویم اما می ترسم. آخر نگران درد پهلوی مادرم. مادر جان! دوباره موهایم را بباف اما محکم تر. نمیخواهم کسی غیر تو موهایم را شانه بزند!...
Design By : Pichak |