دانه سیب
هیچ کس او را نمی شناخت. قامت بلندش را هیچ کس ندیده بود. بالهای زیبای سفیدش را هیچ بشری تا به حال نظاره نکرده بود. بال هایش پر از شوق پرواز بودند. سال ها بود که می خواست پرواز کند اما تا به حال هیچ کدام از افراد قبیله اش به سرزمینی دور پرواز نکرده بودند. هیچ کس مسیر را نمی دانست. مقصدش خورشید بود اما از خورشید جز تماشای طلوعی چیزی عایدش نشده بود. سفرش را آغاز کرد. ادامه مطلب...
دلم را به پنجره بقیعت گره زده ام، باشد که گره کور دلم را تو باز کنی.انگشتان لرزانم را درون این دیوارهای مشبک فرو می کنم شاید که با انگشتانم بتوانم اشاره ای اذن دخول بخوانم. دلم به حال خودم میسوزد، به حال شیعه بودنم؛ به حال امام غریب وبی نشانم و به حال مادرش! ادامه مطلب... چند روزی است هوای خانه ما ابری است. مادرم که بیمار میشود انگار تمام دنیا روی سرم خراب میشود. انگار آسمانها و زمین بغض میکنند؛ اما امروز خوشحالم؛ انگار حال مادرم بهتر است. مادر خانهما امروز صبح که از بستر برخاست، مثل روزهای دیگر که سلامت بود صدایم کرد، مرا به حمام برد و موهایم را شانه کشید. امروز گیسهایم را محکم تر میبافت. با خوشحالی هر چه تمام تر به آینه و به موهایم نگاه میکردم که لحظه ای متوجه چشمهای اشک آلود مادرم در پشت سرم شدم. ادامه مطلب... أَلسَّلامُ عَلَی الْجُیُوبِ الْمُضَرَّجاتِ، أَلسَّلامُ عَلَی الشِّفاهِ الذّابِلاتِ، أَلسَّلامُ عَلَی النُّفُوسِ الْمُصْطَلَماتِ، أَلسَّلامُ عَلَی الاَْرْواحِ الْمُخْتَلَساتِ، أَلسَّلامُ عَلَی الاَْجْسادِ الْعارِیاتِ، أَلسَّلامُ عَلَی الْجُسُومِ الشّاحِباتِ، أَلسَّلامُ عَلَی الدِّمآءِ السّآئِلاتِ، أَلسَّلامُ عَلَی الاَْعْضآءِ الْمُقَطَّعاتِ، أَلسَّلامُ عَلَی الرُّؤُوسِ الْمُشالاتِ، أَلسَّلامُ عَلَی النِّسْوَةِ الْبارِزاتِ، أَلسَّلامُ عَلی حُجَّةِ رَبِّ الْعالَمینَ سلام بر آن گریبان های چـاک شده، سلام بر آن لب های خشکیده، سـلام بر آن جان های مُستأصل و ناچار، سـلام بر آن ارواحِ (از کالبد) خارج شده، سلام بر آن جسـدهای عـریان و برهـنه، سـلام بر آن بدن های لاغر و نحیف، سلام بر آن خون های جاری، سلام بر آن اعضایِ قطعه قطعه شده، سلام بر آن سرهایِ بالا رفته (بر نیزه ها)، سلام برآن بانوانِ بیرون آمده (از خیمه ها)، سلام بر حجّتِ پروردگارِجهانیان عریان تنی خوش است ولی جور دیگر است جیب دریده دامن در خون کشیده را (کلیم اصفهانی)
حال امروزم خاطرهای را در ذهنم زنده کرد. خاطرهای که اندیشیدن به آن دل تنگم میکند. انگار که ایستادهام در حیاط حرم مطهر علوی. روحانی کاروان مشغول خواندن زیارت امین الله است و من نگاه همیشه حیرانم را به دور و برم میدوزم. کبوتری که جلد حرم است روی یکی از ناودانهای حرم تنها نشسته و من مات غم تنهایی او میشوم. ادامه مطلب... مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد... فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند. مدتی بعد ، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : ادامه مطلب... دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش. نمی دانم چگونه بنویسم . خجالت می کشم بنویسم که برای خرید عید راهی بازار شده ام . با چشم هایم دنبال می کنم قیمت های نوشته شده ی درون ویترین مغازه ها را . قیمت هایی که آدم دلش می خواهد توی ویترین هیچ مغازه ای نوشته نمی شد. خسته و کوفته از قدم زدن در بازار می رسم جلوی نانوایی که همه صف کشیده اند و می خواهند نان بخرند . دستم رافرو می برم داخل کیف پولم و مثل قدیم ترها که وقتی بچه بودم پول نان را که مادر دستمان می داد محکم می گرفتم توی مشتم و می روم آخر صف نانوایی می ایستم . می پرسم : ادامه مطلب... توی اتوبوس نشسته ام و به پهنای وسیع بیابان چشم دوخته ام ؛ جایی که آسمان و زمینبه هم دوخته شده اند . چه خطای دید جالبی است این که خداوند چشم انسان را به گونه ای آفریده است که مرز آسمان و زمین را گاهی به اندازه یک مو به هم نزدیک می بیند! دوباره برمی گردم و ادامه مطلب...
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: ادامه مطلب...
Design By : Pichak |