دانه سیب
آن روز که دانه های اشکت را درون زمین خدا کاشتی او ضمانت کرد که شاخ و برگش تمام تاریخ را سایه گستراند. دیروز متولد شد گرسنه نبود ! تشنه هم نبود! فقط برای تنهایی تو می گریست . یا حسین چه زیبا بود آن گاه که پروردگارم رب اشرح لی زمین را مستجاب کرد و با میلاد ابراهیم و عیسی کار را بر اهلش آسان نمود و این گونه گره از زبان کعبه گشود تا همه بدانند که بندگی طواف کعبه عشق است . التماس دعا کاش می گفتی چند تا از ستاره هایت را بخشیدی که نامت تمام شد ! بچه که بودیم خانه مان کنار دریا بود ، اما هر روز دلمان برای دریا تنگ می شد . هر روز از توی حیاط دریا را تماشا می کردیم ؛ اما باز دلمان قرار و آرام نمی گرفت .شوق دیدار دریا هر روز مرا به کنار ساحل می کشاند و من دست در آغوش امواج دل بی قرارم را تسلی می دادم .گاهی به همراه موج هایی که از دور می آیند و سینه به ساحل می سایند؛ قایم باشک بازی می کردم . هم بازی موج ها شدن خیلی برایم لذت بخش بود . گاهی دزدانه دل به دریا می زدم و در حاشیه ساحل آن قدر از خانه دور می شدم که خودم هم از این فاصله ام می ترسیدم . البته همیشه در این شیطنت ها تنها نبودم . گاهی دوستی داشتم که شریکم بود. شریک خنده ها و شیطنت ها ، ماهی گیری ها و نیز لذت بردن از زیبایی های طبیعت . مادرم همیشه میترسید از این که نکند دریا روزی مرا غرق کند ، از این که هر روز می رفتم دریا به من هشدار می داد : «گاهی دریا آدم ها را غرق می کند» . من همیشه برایم سؤال بود که غرق شدن اصلا" یعنی چی ؟ چگونه آدم هایی که شنا بلدند توی دریا غرق می شوند. ( ساحل نشینان اعتقاد دارند کسی که از دریا می ترسد هیچ گاه غرق نمی شود .کسانی که غرق می شوند نترس و دریا دل اند.) آقا جان ! من شما را دوست دارم . همیشه عظمت و بزرگواری شما رامی بینم ؛ بعضی وقت ها غفلت می کنم و مرتکب گناه می شوم اما دوباره دلم برای عظمت و بزرگواریتان تنگ می شود . آقا جان ! بعضی وقت ها توی دریای مشکلات ماهی می شوم ، دوست دارم فقط صیادم شما باشید . آقا جان ! دوست دارم در محبت شما غرق شوم . آن قدر دست و پا بزنم که تمام وجودم محو در محبتتان شود . آقا جان ! آن قدر از زیبایی حضورتان دیده ام که هیچ وقت دلم نمی خواهد دست از دامنتان بردارم . اجازه بدهید همیشه دست به دامان شما باشم . آقا جان ! من آمده ام گاهی تنها و گاهی با دوستانم . آمده ایم دست به دامان شما شویم .همه آمده ایم که غرقمان کنی . غرق در عشق به خودتان ، غرق محبت بی انتهای الهی و نیز غرق ظهورتان ! حضرت آیت الله بهجت فرمودند : هر کسی باید به فکر خود باشد و راهی برای ارتباط با حضرت حجت (عج) و فرج شخصی خود پیدا کند ؛ خواه ظهور یا فرج آن حضرت دور باشد یا نزدیک . گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی گاهی اگر در چاه مانند پدر آه اندوه مادر را حکایت کرده باشی یا در لباس ناشناسی در شب قدر نان و پنیر و عشق قسمت کرده باشی پس بوده ای و هستی و می آیی از راه تا حق دل ها را رعایت کرده باشی پس مردمک های نگاه ما عقیم اند تو حاضری بی آنکه غیبت کرده باشی هنوز به انتظارت نشسته ام آقا ! اگر که سبز مانده ام آقا امید یاری توست زدستگیری و میهمان نوازی توست طبیب گفته که اصلا" نترس ، خواهی مرد ! ولی امید من به شفا و طبیب واری توست دلم برای غمت سخت مغشوش است اگر که راست گفته ام آقا زلطف و یاری توست هنوز مانده ام آقا سر قرار تو راست چه خوب جنود شیاطین ، فراری توست تمام دلخوشی ام آقا دعای شماست دریغ گر نشود از ما ، زلطف و یاری توست خریده ام آقا به جان ، بلای شما ! اگر که نقد خریده ام ، بهای مصری توست دلم شکست برای غریت بی انتهات مولا هنوز چشم امیدم به دست یاری توست سال ها بود که بدون قناری پر شکسته قفسش حسرت رفتن می خورد و روزها را سپری می کرد. سیب های شادی دستانش را به کودکان بازیگوش کوچه هدیه می داد و تکه نان های توی پیراهنش را برای گنجشک ها می تکاند و همه اهالی محله را سر سفره مهربانی کلامش میهمان می کرد و من هر روز در مسیر بازگشت به خانه ، مشعوف از این که به کسی سلام می کنم که از چشمانش آیه های مهربانی می تراود ... امروز ماهی کوچکم از تنگ گل آلود دنیا درون دریای ابدیت پرید!... دلم برای دل دریایی ات تنگ می شود ماهی!... ماهی!... ماهی!... ماهی!...
سنگریزه ای از دامن کوهی کنده شد و سوار بر بال های باد به کویری دور دست فرود آمد . سنگریزه فریاد زد خدایا من این جا غریبم ، بی کسم ، بی آشیانم ، چگونه غم دوری از کوه را تحمل کنم حال که من اکنون نه کوهم ونه صخره ، نه خاکم ونه سنگ . چرا مرا به کویری دور دست فرستادی؟! سنگ شکوه کنان زیر نور آفتاب فریاد زد تا داغ شد آنقدر داغ که دیگر رمقی برایش نماند و دو نیم شد . سنگ ریزه دیگر تنها نبود . هر روز صبح که از گرمی وجود آفتاب از خواب سرد بر می خاستند ؛ هر دو شروع به شکوه می کردند .آنقدر ناله می زدند که رشته های وجودشان سست می شد .
گذشت وگذشت تا این که هر دو سنگریزه تکه تکه شدند و سنگریزهای کوچک و کوچک تر ی ساختند حالادیگر صبحگاهان ، فریاد از نهاد همه ی سنگریزه ها بر می خاست . دیگر سنگریزه برای ناله زدن تنها نبود ؛ این بار ناله از نهاد خاک برمی خاست .
روزی کوزه گری آمد مشتی از آن خاک ناراضی و ناآرام برداشت واز آن کوزه ای ساخت ؛ خشنود ،که هر روز از لبانش باران شوق می بارید بارانی که لبان خشک و تشنه را سیراب می کرد و بر صحنه ی عطش عابران دل خسته درخت زندگانی و نشاط می رویاند .
اما کوزه دردی داشت که هیچ کس نمی فهمید او همیشه از تشنگی می هراسید .کوزه تشنه همیشه آرزوی دریایی شدن داشت چرا که این گونه درد بی درمانش مداوا می شد . با خود می اندیشید اگر در دریا غرق شود ، دیگر هیچ گاه تشنه نیست . چرا که دریا مادر باران است .
از قضا روزی کودکی آمد با سنگی در دست دل کوزه ی رنج دیده را شکست . کوزه گریست تا آن جا که آب بر زمین جاری گشت .
دیگر کوزه آبی برای سیراب کردن جان های خسته نداشت . دیگر کوزه نمی توانست عطش دل های داغ دیده از گرمارا فرو نشاند . او حالا تکه سنگ تیپا خورده ای میان کوچه بود که خدای ناکرده اگر به پای برهنه ای می خورد ، پایش را می خراشید .
مولا جان ! من آمده ام با دلی شکسته از دست کودک بازیگوش نفس که آبروی ریخته آورده ام ؛ منم کوزه ای که نه گنجایش باران دارد و نه از آغوش خاک نصیبی .
آقا جان ! شنیده ام شما دل شکسته می خرید . بهای دل شکسته ام اندک تر از آن است که حتی خریدنی باشد . نمی دانم با کوزه های دل شکسته چه می کنید ولی همین قدر می دانم که شما دل های شکسته ی آبرو ریخته را آبرو می دهید . آقاجان کاش کوزه ی شکسته ی دل مرا از نو احیا می کردید و یقین دارم که هیچ از کرمتان بعید نیست .
مولا جان ! تشنه تر از خاک کویری هستم که در انتظار محبت باران نشسته است . بر صفحه ی عطشناک دلم نمی بارید ؟!
مولا جان ! شنیده ام که شما دریایید ای کاش کوزه ی دل مرا نیز دریایی می کردید و من حقیر تر از سنگریزه ای هستم که فریاد تنهایی و غربت برآورده و امیدی به جز یاری شما ندارد.
« یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر وجئنا ببضاعه مزجاه و اوف لنا الکیل وتصدق علینا !»
Design By : Pichak |