دانه سیب
سنگریزه ای از دامن کوهی کنده شد و سوار بر بال های باد به کویری دور دست فرود آمد . سنگریزه فریاد زد خدایا من این جا غریبم ، بی کسم ، بی آشیانم ، چگونه غم دوری از کوه را تحمل کنم حال که من اکنون نه کوهم ونه صخره ، نه خاکم ونه سنگ . چرا مرا به کویری دور دست فرستادی؟! سنگ شکوه کنان زیر نور آفتاب فریاد زد تا داغ شد آنقدر داغ که دیگر رمقی برایش نماند و دو نیم شد . سنگ ریزه دیگر تنها نبود . هر روز صبح که از گرمی وجود آفتاب از خواب سرد بر می خاستند ؛ هر دو شروع به شکوه می کردند .آنقدر ناله می زدند که رشته های وجودشان سست می شد .
گذشت وگذشت تا این که هر دو سنگریزه تکه تکه شدند و سنگریزهای کوچک و کوچک تر ی ساختند حالادیگر صبحگاهان ، فریاد از نهاد همه ی سنگریزه ها بر می خاست . دیگر سنگریزه برای ناله زدن تنها نبود ؛ این بار ناله از نهاد خاک برمی خاست .
روزی کوزه گری آمد مشتی از آن خاک ناراضی و ناآرام برداشت واز آن کوزه ای ساخت ؛ خشنود ،که هر روز از لبانش باران شوق می بارید بارانی که لبان خشک و تشنه را سیراب می کرد و بر صحنه ی عطش عابران دل خسته درخت زندگانی و نشاط می رویاند .
اما کوزه دردی داشت که هیچ کس نمی فهمید او همیشه از تشنگی می هراسید .کوزه تشنه همیشه آرزوی دریایی شدن داشت چرا که این گونه درد بی درمانش مداوا می شد . با خود می اندیشید اگر در دریا غرق شود ، دیگر هیچ گاه تشنه نیست . چرا که دریا مادر باران است .
از قضا روزی کودکی آمد با سنگی در دست دل کوزه ی رنج دیده را شکست . کوزه گریست تا آن جا که آب بر زمین جاری گشت .
دیگر کوزه آبی برای سیراب کردن جان های خسته نداشت . دیگر کوزه نمی توانست عطش دل های داغ دیده از گرمارا فرو نشاند . او حالا تکه سنگ تیپا خورده ای میان کوچه بود که خدای ناکرده اگر به پای برهنه ای می خورد ، پایش را می خراشید .
مولا جان ! من آمده ام با دلی شکسته از دست کودک بازیگوش نفس که آبروی ریخته آورده ام ؛ منم کوزه ای که نه گنجایش باران دارد و نه از آغوش خاک نصیبی .
آقا جان ! شنیده ام شما دل شکسته می خرید . بهای دل شکسته ام اندک تر از آن است که حتی خریدنی باشد . نمی دانم با کوزه های دل شکسته چه می کنید ولی همین قدر می دانم که شما دل های شکسته ی آبرو ریخته را آبرو می دهید . آقاجان کاش کوزه ی شکسته ی دل مرا از نو احیا می کردید و یقین دارم که هیچ از کرمتان بعید نیست .
مولا جان ! تشنه تر از خاک کویری هستم که در انتظار محبت باران نشسته است . بر صفحه ی عطشناک دلم نمی بارید ؟!
مولا جان ! شنیده ام که شما دریایید ای کاش کوزه ی دل مرا نیز دریایی می کردید و من حقیر تر از سنگریزه ای هستم که فریاد تنهایی و غربت برآورده و امیدی به جز یاری شما ندارد.
« یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر وجئنا ببضاعه مزجاه و اوف لنا الکیل وتصدق علینا !»
Design By : Pichak |